روایتی از زخمهایی که دیده نمیشوند، اما در گلو، معده، روده و اشتها فریاد میکشند
جنگ همیشه با ویرانی ساختمانها و صدای موشک و پدافند شروع نمیشود، و همیشه هم با آتشبس تمام نمیشود. گاهی جنگی که تنها دوازده روز طول میکشد، مدتها در بدن آدمها خانه میکند. در سرفههایی که بند نمیآیند، در معدههایی که از اضطراب میسوزند، در گلویی که بیدلیل زخم میشود، در شبهایی که با پرخوری یا بیخوابی تمام میشوند و … . در همین چند روز جنگ ایران و اسرائیل، این نشانهها فقط داستانهای فردی نبودند. یک روایت جمعی شکل گرفت؛ بدنی که زیر بار روان، آرامآرام فرو میریزد؛ بدون آنکه حتی صدایی کند.
تنش، وقتی جایی برای رفتن ندارد، در بدن جا خوش میکند
در روزهای درگیری، بدنهای ما بدون اجازه وارد وضعیت اضطراری میشوند. مغز هنوز خبر را کامل نخوانده، اما نفسها تند میشوند، عضلات سفت، و شکم منقبض. این واکنشها تصادفی نیستند. علم، نامشان را گذاشته «پاسخ به تهدید.» در سطح فیزیولوژیک، محور استرس بدن یعنی محور HPA فعال میشود. کورتیزول بالا میرود، ضربان قلب تند میشود و سیستم گوارش کند یا بیشفعال میشود. اما اگر این وضعیت روزها و هفتهها ادامه پیدا کند، بدن دیگر فرصتی برای بازگشت به تعادل ندارد. در اینجاست که استرس مزمن، آرام و بیصدا، خودش را نشان میدهد:
با معدههایی که ترش میکنند، با رودههایی که مدام دچار اسهال یا یبوست میشوند، با سرفههایی که هیچ پاتوژنی در آنها نیست، و با اشتهایی که یا ناپدید میشود یا افسار گسیخته میتازد.
سرفههایی که از ویروس نیستند
در میان نشانههای ماندگار این روزها، شاید یکی از عجیبترینها سرفههایی باشد که نه با سرماخوردگی آغاز شدند و نه با آنتیبیوتیکها خاموش. گلویی که میسوزد، صداهایی که میگسلند، و سرفههایی که بیشتر به یک واکنش دفاعی شباهت دارند تا یک بیماری عفونی.
پزشکان این را «سرفه عصبی» مینامند.
در لحظاتی که اضطراب بالا میگیرد، تنفس سطحیتر میشود، و رفلکس سرفه میتواند از همین تنفس ناپایدار آغاز شود. تکرار این الگو، حتی در غیاب ویروس، میتواند منجر به تحریک و التهاب بافت گلو شود.
گاهی این سرفه، تنها زبان یک روان نگران است؛ روانی که راهی برای تخلیه ندارد، جز با واکنشی فیزیکی.
گوارش؛ اولین جبههی خاموش
دستگاه گوارش، شاید بیش از هر سیستم دیگری به اضطراب پاسخ میدهد.
رودهها صدها میلیون نورون دارند، و پیوند آنها با مغز آنقدر عمیق است که پژوهشگران به آن میگویند: «مغز دوم.»
وقتی اضطراب بالا میرود، این محور مغز روده از تعادل خارج میشود.
نتیجه؟ برای برخی، شکم خالی میماند. غذا از گلو پایین نمیرود. اشتها محو میشود.
برای برخی دیگر، عکس آن رخ میدهد: خوردن بیوقفه، آنهم نه از گرسنگی، بلکه برای خاموشکردن حسی نامرئی. و گاهی، حتی خوردن هم کمکی نمیکند؛ چون معده مدام درد میگیرد، روده واکنش نشان میدهد و بدن با غذا قهر میکند.
پرخوری یا بیاشتهایی، هر دو زباناند
در آن شبهایی که خواب سخت میشد و سکوت ترسناکتر از صدا بود، خیلیها بیاختیار سراغ خوراکی میرفتند. گاهی برای آنکه دستشان کاری داشته باشد، گاهی فقط برای اینکه دهانشان ساکت نماند. این پرخوری، چیزی فراتر از میل به طعم یا لذت است. به آن میگویند Emotional Eating یا پرخوری هیجانی؛ پاسخی غریزی برای مقابله با حسهایی که راهی برای تخلیه ندارند.
در نقطهی مقابل، کسانی بودند که نمیتوانستند لقمهای پایین بفرستند. معده بسته میشد. دهان خشک میشد. یا تنها کاری که بدن انجام میداد، بیرونریختن اضطرابی بود که هیچ راهی برای بیان نداشت. هر دوی این واکنشها، واقعیاند. نه ضعفاند، نه کمکاری. آنها راههای بدناند برای کنار آمدن با روانی که هنوز در میانهی بحران مانده.
بدن، حتی پس از پایان خطر، در میدان باقی میماند
جنگ که به پایان میرسد، خیابان شاید آرام شود. پیامها کندتر برسند. اما برای بدن، پایان جنگ لحظهای نیست؛ فرایندیست. بدن، با هر تهدیدی که به چشم میبیند یا به گوش میشنود، درگیر میشود. و وقتی تهدید برطرف میشود، بازسازی بهسرعت آغاز نمیشود. نه از سر ناتوانی، بلکه چون هنوز مطمئن نیست که امن است. همین است که در روزهای بعد از بحران، بدن با تأخیر واکنش نشان میدهد:
خستگی شدید، خواب زیاد، یا برعکس، بیخوابی مطلق.
دلدردهایی که تازه شروع میشوند.
اشتیاقی که بازنمیگردد.
و ذهنی که در گذشته میماند.
این دردها واقعیاند، حتی اگر دیده نشوند
شاید سختترین بخش ماجرا این باشد که خیلی از این نشانهها، در آزمایشها دیده نمیشوند. نه التهاب، نه عفونت، نه شکستگی. و همین، باعث میشود بعضیها باور نکنند. بگویند «همهاش تلقین است»، یا «فقط زیادی فکر میکنی». اما واقعیت علمی چیز دیگریست:
بدن میتواند درد روان را واقعی احساس کند. میتواند بدون علت عضوی، به اندازهی یک زخم فیزیکی، درد بکشد. آنچه ما در قالب دلپیچه، سرفه، گلودرد یا پرخوری تجربه میکنیم، گاهی تنها زبان روانیست که صدایش قطع شده، اما خاموش نشده.
چطور مراقب بدنی باشیم که هنوز در میدان است؟
بازسازی از اضطراب، مسیری است که با شتاب طی نمیشود. اما چند کار ساده میتواند به بدنمان کمک کند که آرامآرام، راه بازگشت را پیدا کند.
تنفس عمیق و شکمی: سادهترین شکلِ بازگرداندن تعادل به سیستم عصبی.
نوشتن یا گفتن احساسات: نه برای تحلیل، بلکه برای سبکشدن.
کاهش دریافت اخبار: بدن ما فرق بین واقعیت و بازپخش را نمیفهمد.
مراجعه به درمانگر: مخصوصاً اگر علائم ماندگار باشند.
اتصال با بدن: حتی در حد نشستن روی زمین، لمس کردن قلب، یا پیادهروی آرام.
گاهی تصور میکنیم حالا که خطر گذشته، باید به حالت عادی برگردیم. اما عادیبودن، بهسادگی بازگشتن نیست. بدن نیاز دارد که بشنود:
هنوز وقت دارد.
هنوز کسی هست که به صدایش گوش دهد.
اگر هنوز نمیتوانی بخوابی، اگر هنوز هر صدا تو را از جا میپراند، اگر هنوز دلت نمیخواهد چیزی بخوری یا برعکس، نمیتوانی جلوی خودت را بگیری، بدان که بدنت در مسیر ترمیم است. و ترمیم، زمان میخواهد و مهربانی.
جنگ، گاهی از آسمان به درون ما منتقل میشود.
اما اگر خوب گوش کنیم،
میشنویم که بدن، آرامآرام دارد صدایش را پس میگیرد.