چگونه در دل جنگ، با اختلاف‌نظرها کنار بیاییم؟

در روزهایی که از خواب می‌پریم و صدای انفجار، نه از بلندگوی اخبار، که از پشت پنجره خانه می‌آید، چیزهایی در درون‌مان می‌لرزد. نه فقط ترس و غم، بلکه رابطه‌ها. نه فقط شهر، بلکه پل‌های میان ما و عزیزان‌مان ترک برمی‌دارد.

در دل جنگ، وقتی زندگی به لحظه‌ای غیرقابل‌پیش‌بینی تبدیل می‌شود، اختلاف‌نظرها دیگر فقط بحث‌های فکری نیستند. آن‌ها ممکن است به تهدیدی برای امنیت روانی ما، برای دوستی‌های قدیمی، برای خانواده‌های‌مان بدل شوند. «تو چرا این‌طوری فکر می‌کنی؟» گاهی از یک کنجکاوی ساده شروع می‌شود، و خیلی زود به یک دیوار سرد بی‌اعتمادی می‌رسد.

اما مگر می‌شود همه مثل هم فکر کنند؟ مگر می‌شود در میانه‌ی بحرانی این‌چنین، که هر کس از نقطه‌ای متفاوت زخمی شده، همه یک‌جور ببینند، یک‌جور تحلیل کنند، و یک‌جور امیدوار باشند؟

ما، انسان‌هایی با ترومای مشترک و روایت‌های جدا

در میانه‌ی جنگ، هیچ‌کس در امان نیست. اما هر کس آن را از زاویه‌ای متفاوت تجربه می‌کند. تجربه‌های ما، رنگ نگاه‌مان را تعیین می‌کنند. کسی که ترسیده، ممکن است دنبال راه‌حل فوری بگردد. کسی که عصبانی‌ست، شاید شعار بدهد. کسی که ناامید است، سکوت می‌کند. و هر کدام‌شان، حق دارند احساس‌شان را داشته باشند.

اما این حق، گاهی با ترس ما از تنهایی و طرد شدن، با ترومای قدیمی ما از نادیده گرفته‌شدن یا بی‌عدالتی، گره می‌خورد. و آن‌گاه، وقتی دیگری حرفی می‌زند که با ما هم‌راستا نیست، احساس تهدید می‌کنیم. گویی تمام دردهای‌مان نادیده گرفته شده. گویی باید برای اثبات حقیقت‌مان بجنگیم.

فاصله میان ما، شاید فقط ترس باشد

در چنین موقعیت‌هایی، اولین قدم شاید این باشد که بپذیریم اختلاف، بخشی از واقعیت انسان بودن است. نه نشانه‌ی خیانت است، نه لزوماً ناآگاهی یا بی‌رحمی. بلکه نشانه‌ای‌ست از اینکه ذهن‌های مختلف، در تلاش‌اند تا معنا پیدا کنند، راه نجات بیابند، یا فقط دوام بیاورند.
بیایید فرض کنیم آن‌کس که با ما مخالف است، زخمی دیگر دارد. مسیری متفاوت آمده، یا شاید فقط از زاویه‌ای دیگر نگاه می‌کند. در دل بحران، هیچ‌کس نسخه‌ی نهایی حقیقت را ندارد. ما فقط تکه‌هایی از واقعیت را در دست داریم؛ آن‌هم با دستانی لرزان.

گفت‌وگو، نه برای قانع کردن؛ بلکه برای همراهی

اگر قرار باشد در میانه‌ی این حجم از درد، چیزی بسازیم، حتی اگر فقط یک نقطه‌ی امن کوچک باشد، باید گفت‌وگو کنیم. اما نه گفت‌وگویی برای قانع کردن. گفت‌وگویی برای دیدن. برای شنیدن. برای ماندن.
می‌شود بگوییم: «من واقعاً نمی‌فهمم چرا این‌طور فکر می‌کنی، اما می‌فهمم که این فکر، برآمده از تجربه‌ توست.» یا بپرسیم: «این روزها چی باعث می‌شه بیشتر احساس ناامنی کنی؟» شاید بشنویم: «احساس می‌کنم هیچ‌کس ما رو نمی‌بینه.» و این جمله، پلی می‌شود برای همدلی، نه برای جدال بیشتر.
در چنین فضاهایی، به‌جای مناظره، همدلی رشد می‌کند. به‌جای خشم، فهمیدن. و حتی اگر در پایان، همچنان با هم موافق نباشیم، اما دست‌کم نخواهیم خواست همدیگر را حذف کنیم.

مراقبت از روان، یعنی مراقبت از رابطه

در جنگ، ما نه‌فقط باید جان‌مان را حفظ کنیم، بلکه رابطه‌های‌مان را هم. این‌ها سرمایه‌ی ما برای بازسازی‌اند. اختلاف‌نظر اگر با خشونت و قضاوت همراه شود، پایه‌های این سرمایه را فرو می‌ریزد. اما اگر بتوانیم با شفقت، پذیرش و دلسوزی با آن مواجه شویم، همین اختلاف می‌تواند ما را عمیق‌تر به هم پیوند دهد.می‌شود عقب رفت. کمی فضا داد. می‌شود برای خودمان مرز بگذاریم، بگوییم: «فعلاً نمی‌خوام وارد این بحث بشم.» می‌شود نفس کشید، و منتظر ماند تا موج هیجان بخوابد. فقط کافی‌ست به یاد بیاوریم که این آدم روبه‌رو، هر قدر هم که شبیه ما نباشد، دارد همان بحران را تجربه می‌کند، به زبان خودش.

در دل تروما، خرد زنده می‌ماند

از دل بحران، بذر اعتماد

اعتماد، در دل جنگ شاید بزرگ‌ترین زخمی‌ست که می‌خوریم. اما بازسازی آن، از همین مواجهه‌های کوچک آغاز می‌شود. از جایی که به‌جای اینکه بگوییم «تو اشتباه می‌کنی»، بپرسیم: «چه چیزی باعث شد این‌طور فکر کنی؟» یا بگوییم: «من هم ترسیده‌ام، ولی مسیرم فرق می‌کند.»

در نهایت، شاید راز دوام آوردن، نه در یکی شدن، بلکه در توانایی بودن با کسانی‌ست که با ما متفاوت‌اند. اگر یاد بگیریم در دل بحران، گفت‌وگو کنیم، گوش بدهیم، مرز بگذاریم، و همچنان بمانیم. شاید همین بذرهای کوچک، در آینده‌ای که هنوز نیامده، به درخت‌های همبستگی بدل شوند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.